پسربچه ای مشغول درست کردن قلعه شنی در کنار ساحل بود که ناگهان سنگ بزرگی را سد راه خود دید. هرچه تلاش کرد نتوانست آن را کنار بزند، و از فرط ناامیدی به گریه افتاد. پدرش گفت: پسرم چرا از همه توانت استفاده نکردی؟ پسرک: همه تلاشم را کردم ولی موفق نشدم. پدر: نه، تو از همه امکانات در دسترست استفاده نکردی، چون از من درخواست کمک نکردی. سپس خم شد و سنگ را از سر راهش برداشت. "اگر خوب به اطراف خود بنگرید، درخواهید یافت که دستان یاری بخش خداوند بسوی شما دراز است، امید خود را از دست ندهید...
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۶ساعت 0:11  توسط سعید |